۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

كارها را تند و تند انجام مي‌دهم تا قبل از تاريكي هوا بزنم بيرون.10 دقيقه‌اي بيشتر نمي‌شود.سر كه برمي‌گردانم مي‌بينم آسمان يهو تاريك شده.اصلن همه چي در زندگي انگار يهويي است.هميشه قبل از آن كه انتظارش را داشته باشي و خودت را آماده كرده باشي، اتفاق يهويي مي‌افتد توي زندگيت.يهويي ورشكست مي‌شوي.يهويي پدرت بيكار مي‌شود.يهويي مادرت پير مي‌شود.يهويي بزرگ مي‌شوي.يهويي زندگي سخت مي‌شود.يهويي جنگ مي‌شود. يهويي آدم‌ها گلوله مي‌خورند. يهويي عاشق مي‌شوي.يهويي دل مي‌بازي.يهويي او مي‌رود.يهويي تو تنها مي‌ماني.يهويي وسط خيابان بي‌دليل گريه‌ات مي‌گيرد.يهويي يادش مي‌افتي.يهويي رو به اضمحلال مي‌روي.يهويي كم مياوري.يهويي فكر خودكشي مي‌كني.يهويي تصادف مي‌كني و مي‌بيني كه يهويي داري مي‌ميري...هيچ وقت نشده زندگي يك سقلمه‌اي چيزي بزند به آدم بگويد: هي اون جا رو نيگا!داره مياد!آماده باش!هميشه اين جوريست كه داري كار خودت را مي‌كني، براي خودت خوش خوشان راه مي‌روي و زير لبت آواز مي‌خواني حتا، كه يهويي يك چيزي، يك اتفاقي تالاپي مي‌افتد جلوي پاهايت و تو نمي فهمي كه از كجا خوردي؟داغي، گرمي، حواست نيست به اين كه چي شد؟فقط سعي مي‌كني يهو خودت را آماده كني..مشكلش هم همين جاست كه آن موقع نمي فهمي...بگذار چند ماهي بگذرد، چند سالي برود، آن وقت است كه مي‌بيني چه قدر زخم خورده‌اي، چه قدر جراحت، چه قدر تركش...وجودت آش و لاش اين اتفاق‌هاي يهوييست...حالا تنها كاري كه مي‌تواني بكني اين است كه بنشيني و اين اتفاق‌هاي يهوييت را جايي بنويسي بلكه كمي از بوي گند عفونتش كم شود...بلكه بتواني كمي از اين سوزش يهويي تنت كه درست جاييست زير سينه‌ي چپت كم كني...